دیروز امروز فردا
پسرک دوان دوان به طرف سمت مسجد میدوید
اما وقتی رسید جمعیت از مسجد خارج میشدند .دوستش را دید او گفت دیر رسیدی .اشک تو چشمای پسره حلقه زد
آن شب به خاطر نرسیدن به نماز جماعت گریه کرد.
سال ها از آن شب گذشت و اکنون که پسرک به گذشته ها مینگرد و زشتی هایی که انجام داده میبیند با خود میگوید:
تو همانی هستی که به خاطر دیر رسیدن به نماز گریه کردی دلش برای آن گریه تنگ شده بود
شاید دوباره بتواند گریه کند